×293×

ساخت وبلاگ
You see it's not the wings that make the angelJust have to move the bats out of your headخیلی وقتا بی دلیل، یا به دلایل الکی خودمو ناراحت می کنم. نمود این احساسات کجاست؟ پل بالای متروی دانشگاه تربیت مدرس.... اغلب اوقات موقع رد شدن از این پل به کنار گذاشتن همه چیزم توی زندگی فکر می کنم. به نظرم بد نیست ادم گاهی از این فکر ها داشته باشه... یه جور رویا پردازی از این که اگه یهو همه چی خراب شد، یا همه چیو خراب کردم، باید چیکار کنم؟؟؟ دقیقا به مانند تصور کردن مرگ اطرافیان، که توی کتاب فلسفه ای برای زندگی (ویلیام اروین ) نوشته بود...شاید همین تلنگر های روی پل، افکار غمگین منفی بعد از پیاده شدن از شلوغی بی اندازه بی ار تی، باعث بشه که وقتی سوار مترو میشم، افکار شاد تری رو پذیرا باشم و زیبایی های زندگی رو بیشتر ببینم.... بتونم از رنگ ها و موسیقی ها و تک تک لحظات زندگیم بیشت لذت ببرم...امیدوارم چیزی که همواره زندگیمو به جلو میبره، پیشرفت و بهبود کیفیت افکارم باشه!!!! چون دلم میخواد مغزم هر لحظه در حال یه پردازش آروم ولی عالی و خفن باشه، با تحلیل های درستو دیدگاه های درست تر....و دلم میخواد ذات این قضیه که ناراحتی توی طرز دیده و با عوض کردن نگرش، میشه انسان شادتری بود رو با تمام وجودم درک بکنم :)))) ×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 61 تاريخ : جمعه 7 مهر 1402 ساعت: 23:47

پریشب خواب آرش رو می دیدم. ازدواج کرده بود. همسایه ما بود و ما تو کارگاه بابایینا زندگی می کردیم. یه حالت سلول بزرررررگ خاکستری که پله های میله ای و نرده ای سمت چپش داشت.... اتاق من پایین و گوشه، مثل یه انباری بود. آرش اومد ، تمیز و مرتب و جذاب بود مثل همیشه. اما زن داشت. میخواست این رو به من بفهمونه. اما با من بد نبود.... یکمم عصبانی بود.

×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 60 تاريخ : جمعه 7 مهر 1402 ساعت: 23:47